درباره نامه به پدر:
کافکا این نامه را شرح زندگی خود می داند، و هدف او روشن کردن ارتباطش با پدر بوده است. البته این نامه هرگز به دست پدر نرسید، زیرا مادر که واسطۀ بین کافکا و پدر بود فکر می کرد سودی نخواهد داشت، بنابراین، آن را به پسرش برگرداند. نامه به پدر در سال 1919، یعنی وقتی که بیماری کافکا مشخص شده است، نوشته شده ولی نباید این اندیشه را در تصور آورد که مریضی عامل اصلی نوشتن این نامه بوده است. دقت در آثار قبل و بعد از بیماری او نشان می دهد که تفاوت زیادی در آن ها وجود ندارد. با وجود این موضوع، بیماری به عنوان یک عامل هر چند ناچیز در نوشتن نامه و جسارت ارائه آن به پدر بی اثر نیست.
..
درباره نامه به پدر:
کافکا این نامه را شرح زندگی خود می داند، و هدف او روشن کردن ارتباطش با پدر بوده است. البته این نامه هرگز به دست پدر نرسید، زیرا مادر که واسطۀ بین کافکا و پدر بود فکر می کرد سودی نخواهد داشت، بنابراین، آن را به پسرش برگرداند. نامه به پدر در سال 1919، یعنی وقتی که بیماری کافکا مشخص شده است، نوشته شده ولی نباید این اندیشه را در تصور آورد که مریضی عامل اصلی نوشتن این نامه بوده است. دقت در آثار قبل و بعد از بیماری او نشان می دهد که تفاوت زیادی در آن ها وجود ندارد. با وجود این موضوع، بیماری به عنوان یک عامل هر چند ناچیز در نوشتن نامه و جسارت ارائه آن به پدر بی اثر نیست.
قسمتی از نامه به پدر:
پدر بسیار عزیزم! چند وقت پیش، از من پرسیدی چرا می گویم از تو می ترسم. من هم طبق معمول نتوانستم جوابی بدهم. از یک طرف به همین علت که از تو می ترسم، و از طرف دیگر به علت این که جزئیاتی که برای بیان علل این ترس لازم است آن قدر زیاد است که در صحبت با تو قادر نیستم حتی تا حدودی هم که شده آن ها را در ذهنم نگه دارم. اگر حالا سعی می کنم جواب سؤالت را کتباً بدهم، مطمئن هستم باز هم جواب کاملی نخواهد بود. چون ترس از تو و عواقب این ترس، در نوشتن هم مانع من هستند، و وسعت موضوع هم فرسنگ ها از قلمرو و حافظه و فهم من می گذرد. به طور مستقیم، تنها یک واقعه است که از این سال های اول به یادم مانده. بعید نیست که به یاد تو هم باشد. در یکی از شب ها، من یک بند نق می زدم و آب می خواستم. مطمئن هستم نه از تشنگی، بلکه احیاناً از یک طرف برای اینکه اذیت کرده باشم و از طرف دیگر برای آن که سرگرمی داشته باشم. تو، بعد از این که دیدی دو سه بار تهدید تند نتیجه ای نمی دهد، آمدی، مرا از تخت برداشتی، به «پاولاچ» [ایوان] بردی و مدت کوتاهی مرا با لباس خواب، پشت در بسته، تنها گذاشتی. نمی خواهم بگویم که این کارت درست نبود، شاید واقعا نمی شد آرامش آن شب را از هیچ راه دیگری ایجاد کرد. فقط می خواهم وسایل تربیتی تو و تأثیر آن ها را بر من روشن کرده باشم. بعد از این عمل، لابد من دیگر مطیع شدم، ولی در باطن صدمه دیدم. من، به اقتضای سرشتم، هرگز نتوانستم بین آب خواستن بی معنیم که برای من بدیهی بود، و وحشت ناشی از بیرون برده شدنم، ارتباط درستی ایجاد کنم. حتی سال ها بعد هم از این تصور زجرآور رنج می بردم که آن مرد غول پیکر، یعنی پدرم، یعنی بالاترین مقام ممکن، هر آن ممکن است کم و بیش بدون دلیل شبانه بیاید، مرا از تخت بردارد و به «پاولاچ» ببرد. پس من برای او تا به این حد هیچ بودم.