درباره کتاب انسان در جستجوی معنا:
چندسال پیش یک نظرخواهی عمومی در فرانسه صورت گرفت و نتیجه نشان داد 89% از شرکتکنندگان معتقدند انسان چیزی لازم دارد که بخاطر آن زندگی کند و 61% درصد تاکید کردند کسی یا چیزی در زندگی آنها هست که حاضرند به خاطرش بمیرند. دکتر ویکتور فرانکل بعد از مشاهدهی این نتیجه، نظرخواهی مشابهی را در دفترش و میان مراجعانش انجام داد و دوباره به همان نتایج دست یافت. کتاب انسان در جستوجوی معنا، داستان زندگی دکتر ویکتور فرانکل برای پیدا کردن این معنا در زندگی است.این کتاب در سال 1946 برای اولین بار منتشر شد و یکی از بهترین نمونههای ادبی در ادبیات روانشناسانه است و روایت زندگی و نجات یافتن دکتر ویکتور فرانکل در اردوگاه اجباری رژیم نازی را شرح میدهد. فرانکل در این کتاب تلاشها و راهکارهایش برای زنده ماندن را توضیح میدهد. به گفته خودش درد از دست دادن را میفهمد. او در کتاب انسان در جستوجوی معنا سعی میکند تا با بیان دردهایش به خواننده بفهماند که چطور میتوان زیر بار این حجم از رنج زنده ماند.
قسمتی از کتاب انسان در جستجوی معنا:
ما زندانیان با گام های خسته خودمان را به سوی دروازه های اردوگاه ها می کشیدیم. با ترس و دلهره به اطراف می نگریستیم و با نیم نگاه یکدیگر را سؤال پیچ می کردیم. بعد چندگامی به بیرون اردوگاه می رفتیم. این بار کسی بر سرمان فریاد نمی زد و هیچ نیازی نبود برای فرار از لگد یا کتک جا خالی بدهیم. نه! حالا حتی نگهبانان به ما سیگار تعارف می کردند. ابتدا آنان را نشناختیم، زیرا با شتاب لباس هایشان را عوض کرده و لباس شخصی پوشیده بودند. به آرامی در امتداد جاده ای که از اردوگاه منشعب می شد، قدم می زدیم. پاهایمان درد گرفت و ممکن بود هر لحظه بپیچد. اما همچنان لنگ لنگان می رفتیم و می خواستیم اطراف اردوگاه را برای نخستین بار با دیدگان مردان آزاد ببینیم. با خود تکرار می کردیم، «آزادی» اما هنوز نمیتوانستیم باور کنیم که آزادیم. ما طی سال هایی که در آرزوی آزادی بودیم آن قدر این واژه را بر زبان رانده بودیم که دیگر معنای خود را از دست داده بود. واقعیت آزادی به ضمیر آگاهمان نفوذ نمی کرد، و نمی توانستیم این حقیقت را بپذیریم که اکنون آزادی از آن ما بود. به چمن پر از گل رسیدیم. گل ها را دیدیم و به یاد آوردیم که آنها همیشه آنجا بودند، اما هیچ احساسی نسبت به آنها نداشتیم. نخستین جرقه شادمانی زمانی سرشارمان کرد که خروسی را با دم رنگارنگ دیدیم. اما این جرقه همچنان چون نقطه کوری باقی ماند زیرا ما به این دنیا تعلق نداشتیم. شامگاهان وقتی که بار دیگر همه در کلبه هایمان گرد آمدیم یکی در گوش دیگری زمزمه کرد: «بگو ببینم امروز خوشحال بودی؟» و آن مرد با شرمندگی گفت: «راستش را بخواهی، نه»، و او نمی دانست که ما همه همین احساس را داشتیم. در واقع ما احساس خوش بودن و خوشحال شدن را از دست داده بودیم و باید بتدریج این هنر خوش بودن را دوباره می آموختیم.