درباره کتاب خاطرات خانه اموات:
سال ۱۸۴۹ سال زندان و محاکمۀ داستایفسکی نویسنده این کتاب می باشد. در اولین حکم محکوم به اعدام می شود و تا پای جوخه ی تیر باران نیز می رود ولی تزار او را می بخشد و حکم او به پنج سال تبعید و کار اجباری در سیبری تقلیل می یابد. جایی که در کنار سختی ها، سرما،گرسنگی، و بیماری، سفره ی رنگینی از مردم شناسی در مقابل اون پهن است. مسلما بدون زندگی کردن با مردم تبعیدگاه نمیتوان به قسمت های روشن و تاریک روانشان دست یافت و داستایوفسکی بدون تردید برای خلق بسیاری از قهرمان های رمان خود از تجربه ی این سال های تلخ بهره برده است. رمان خاطرات خانه اموات حاصل دوران محبوسیت اوست. داستایفسکی در خاطرات خانه اموات یک قسمت از ماجرای محبوسیت خودش را در زندان سیبری شرح می دهد. و در کنار آن زندانیان دیگر را معرفی کرده سرگذشت غم انگیز آن ها را به طرزی بدیع حکایت و به موشکافی در طبیعت آن ها می پردازد و پرده از بسی اسرار درونی انسان برمی دارد.
..
درباره کتاب خاطرات خانه اموات:
سال ۱۸۴۹ سال زندان و محاکمۀ داستایفسکی نویسنده این کتاب می باشد. در اولین حکم محکوم به اعدام می شود و تا پای جوخه ی تیر باران نیز می رود ولی تزار او را می بخشد و حکم او به پنج سال تبعید و کار اجباری در سیبری تقلیل می یابد. جایی که در کنار سختی ها، سرما،گرسنگی، و بیماری، سفره ی رنگینی از مردم شناسی در مقابل اون پهن است. مسلما بدون زندگی کردن با مردم تبعیدگاه نمیتوان به قسمت های روشن و تاریک روانشان دست یافت و داستایوفسکی بدون تردید برای خلق بسیاری از قهرمان های رمان خود از تجربه ی این سال های تلخ بهره برده است. رمان خاطرات خانه اموات حاصل دوران محبوسیت اوست. داستایفسکی در خاطرات خانه اموات یک قسمت از ماجرای محبوسیت خودش را در زندان سیبری شرح می دهد. و در کنار آن زندانیان دیگر را معرفی کرده سرگذشت غم انگیز آن ها را به طرزی بدیع حکایت و به موشکافی در طبیعت آن ها می پردازد و پرده از بسی اسرار درونی انسان برمی دارد.
قسمتی از کتاب خاطرات خانه اموات:
یک افسر جزء قد بلند و سبیلو، دروازه های آن اقامتگاه عجیبی را که بایستی چندین سال در آن بگذرانم و رنج هایی را متحمل بشوم که هرگز تصور نمی کردم قادر به تحملش هستم، باز کرد من تصور می کردم شکایت زندانیان از این که به آن ها در زندان اجازه داده نمی شود حتی برای یک لحظه تنها باشند، اغراق آمیز و بی اساس است ولی به زودی وحشت و عذاب این رفاقت اجباری را درک کردم. هر وقت برای کار کردن بیرون می رفتم، یک نگهبان همراهم می آمد و موقعی که به اقامتگاه برمی گشتم با صدتن از هم زندایی هایم حبس می شدم و هرگز حتی برای یک لحظه نمی توانستم تنها باشم ولی چیزهایی بدتر از این بود که بایستی به آن عادت می کردم. به خاطر دارم یک روزی دزد مست برای ما نقل می کرد چطور یک طفل پنج ساله را فریفته و او را داخل طویله ای برده و در آن جا به قتلش رسانده است. سایرین که تا آن وقت از شوخی های هرزه او می خندیدند، ناگهان به او پرخاش کرده گفتند خفه شود و دیگر از این حرف ها نزند، علتش این نبود که از این حکایت وحشت زده شده بودند بلکه چیزی که آن ها را دلخور کرد این بود که وی از موضوعاتی صحبت می کرد که ذکر آن در زندان مرسوم نبود!