همه چیز از همین جا شروع شد زمانی نه چندان مفصل اما به راستی مهم، برای آنکه جهان به واسطه ی اقبال خویش سرچشمه ی آسمان ادب روسش را با همین کتاب به نوشتن بهترین ها دستگیر شد. کتاب مردم فقیر باز به سراغ اقشار بی نوای جامعه ی سردرگم اروپایی می پردازد که در قرن نوزدهم بسیاری از بزرگان از جمله دیکنز، بالزاک، هوگو، اسکار وایلد و بسیاری دیگر بدان پرداخته اند. اگرچه دی وی ژن در فقر خویش به اغنیا می خندید و بودا آنرا به حد ستایش تا نهایت بی نیازی مدح نمود با این حال با شکل گیری جامعه کارگری مدرن بخصوص در اروپا و حرکت به سوی صنعتی شدن در شهرها و کشورها اختلاف طبقاتی چنان چهره عذاب آور و ترسناکی به خود گرفت که دیگر بسیار سخت می نمود که فقر را قابل تحمل فرض کرد چه رسد به تقدس آن، از طرف دیگر شدت اختلاف در روسیه قرن نوزده آنجا که نوابغ ادبیات روس را به یکباره به جهان تقدیم داشت اختلافی بود مختص به دو طبقه کاملاً متفاوت یکی صرف و دیگری موژیک یکی زیر یوغ و ستم بی حد تزارها و اما دیگری تحت حمایت بی شائبه دربار. هر آینه خواندن تاریخ آن دوران می تواند دلایل بسیاری را بر آنچه گفته شد بیفزاید لکن داستایفسکی اگر چه صِرف نبود اما فقر را مانند یکی از آنها حس می کرد. نیچه گفته است: تبدیل ضعف به قدرت می تواند چاره ساز ترین درمان برای مبتلایان بدان باشد. آشنایی داستایفسکی با نویسندگان بزرگ که دست به نوشتن داستان هایی در این ژانر زده بودند و لمس شخصی مسئله فقر، فلاکت و البته بیماری خود می توانست زمینه ساز نوشتن این کتاب باشد. نکته جالب در مورد این کتاب آن است که اگر چه اولین کتاب داستایفسکی است اما مفاهیم مطرح شده ی او در آثار بزرگش که چند دهه بعد نگاشت، را می توان به مقایسه یافت. مانند احترام داستایفسکی و ترجیح ایفای نقش مقدس داستان به زنان به عنوان فرشته های بیگناه، التماس وام به قیمت همه چیز حتی (مأیوسانه) گم گشتی در جهان ، مسئله ی ارث و ازدواج دخترکان بی چیز با کهنسالان ثروتمند، جنایت غیر قابل پیشگیری، بیکاری، ناخوش احوالی و... دراین کتاب آنچه داستایفسکی را برای همیشه جاودان ساخت به شکلی ابهام انگیز که از نویسندگان تازه کار جز نوابغ نمی توان سراغ آن را گرفت بوضوح دیده می شود و آن انحصار توجیح فقر روانشناختی دقیق کاراکترها در هر صفحه از کتاب است.
همه چیز از همین جا شروع شد زمانی نه چندان مفصل اما به راستی مهم، برای آنکه جهان به واسطه ی اقبال خویش سرچشمه ی آسمان ادب روسش را با همین کتاب به نوشتن بهترین ها دستگیر شد. کتاب مردم فقیر باز به سراغ اقشار بی نوای جامعه ی سردرگم اروپایی می پردازد که در قرن نوزدهم بسیاری از بزرگان از جمله دیکنز، بالزاک، هوگو، اسکار وایلد و بسیاری دیگر بدان پرداخته اند. اگرچه دی وی ژن در فقر خویش به اغنیا می خندید و بودا آنرا به حد ستایش تا نهایت بی نیازی مدح نمود با این حال با شکل گیری جامعه کارگری مدرن بخصوص در اروپا و حرکت به سوی صنعتی شدن در شهرها و کشورها اختلاف طبقاتی چنان چهره عذاب آور و ترسناکی به خود گرفت که دیگر بسیار سخت می نمود که فقر را قابل تحمل فرض کرد چه رسد به تقدس آن، از طرف دیگر شدت اختلاف در روسیه قرن نوزده آنجا که نوابغ ادبیات روس را به یکباره به جهان تقدیم داشت اختلافی بود مختص به دو طبقه کاملاً متفاوت یکی صرف و دیگری موژیک یکی زیر یوغ و ستم بی حد تزارها و اما دیگری تحت حمایت بی شائبه دربار. هر آینه خواندن تاریخ آن دوران می تواند دلایل بسیاری را بر آنچه گفته شد بیفزاید لکن داستایفسکی اگر چه صِرف نبود اما فقر را مانند یکی از آنها حس می کرد. نیچه گفته است: تبدیل ضعف به قدرت می تواند چاره ساز ترین درمان برای مبتلایان بدان باشد. آشنایی داستایفسکی با نویسندگان بزرگ که دست به نوشتن داستان هایی در این ژانر زده بودند و لمس شخصی مسئله فقر، فلاکت و البته بیماری خود می توانست زمینه ساز نوشتن این کتاب باشد. نکته جالب در مورد این کتاب آن است که اگر چه اولین کتاب داستایفسکی است اما مفاهیم مطرح شده ی او در آثار بزرگش که چند دهه بعد نگاشت، را می توان به مقایسه یافت. مانند احترام داستایفسکی و ترجیح ایفای نقش مقدس داستان به زنان به عنوان فرشته های بیگناه، التماس وام به قیمت همه چیز حتی (مأیوسانه) گم گشتی در جهان ، مسئله ی ارث و ازدواج دخترکان بی چیز با کهنسالان ثروتمند، جنایت غیر قابل پیشگیری، بیکاری، ناخوش احوالی و... دراین کتاب آنچه داستایفسکی را برای همیشه جاودان ساخت به شکلی ابهام انگیز که از نویسندگان تازه کار جز نوابغ نمی توان سراغ آن را گرفت بوضوح دیده می شود و آن انحصار توجیح فقر روانشناختی دقیق کاراکترها در هر صفحه از کتاب است.
قسمتی از کتاب مردم فقیر( بیچارگان):
من چند بار دهان گشودم تا معذرت بخواهم. اما صدایی از دهانم خارج نشد. می خواستم فرار کنم اما جرأت نمی کردم. در آنموقع عزیزم !
در آنموقع حادثه ای روی داد که حتی از شرم نگارش آن قلم در دستم می لرزد. دکمه ی من... مرده شوی آنرا ببرند! همان دکمه لعنتی که به نخی آویخته بود ناگهان کنده شد. به زمین افتاد، بالا پرید، صداکرد، غلطید و جست و خیزکنان یکراست... پیش پای حضرت اشرف رسید! تمام عذر و بهانه من، تمام جواب من، آنچه می خواستم به حضرت اشرف بگویم همین، بود. نتایج این حادثه بسیار وحشتناک بود. زیرا حضرت اشرف بی درنگ توجه خود را به قیافه من و جامه من معطوف داشتند. آنچه را که در آئینه دیده بودم به خاطر آوردم و شتابان خم شدم تا دکمه را از زمین بردارم. حماقت بر من غلبه کرد. خم شدم تا دکمه را بردارم اما دکمه می غلطید و می چرخید و من نمی توانستم آنرا بگیرم. خلاصه لیاقت و شایستگی خود را در چابکی و فرزی نشان دادم. در آنحال دریافتم که آخرین نیروی من محو شد و دیگر همه چیز، همه چیز از دست رفت. تمام شهرت و نام نیک من ضایع و نابود و تباه شد. در مغز آشفته خود داد و فریاد فالدونی و ترزا و نجوای هزاران بدگو و ریزه خوار را می شنیدم. سرانجام دکمه را گرفتم. برخاستم و راست ایستادم. اگر احمق نبودم آرام و بی حرکت می ایستادم و دستها را می آویختم، اما افسوس که بی اختیار خواستم دکمه را به نخ پاره شده بچسبانم، گوئی چسباندن آن میسر بود. در ضمن این کار لبخند می زدم. حضرت اشرف نخست روی از من برتافتند و سپس دوباره به من نگریستند. شنیدم که به یوستافی ایوانویچ می گفتند: این چه وضعی است؟... او کیست؟ او کیست؟